کد مطلب:129387 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:176

دستگیری هانی بن عروه
هانی بن عروه مردی سیاستمدار و هوشمند بود و با وجود پنهانی بودن گردهماهی های مسلم و مریدان و پیروانش در خانه وی و به رغم سفارش به كتمان، از عبیدالله زیاد بیمناك بود. هانی می دانست كه بزرگترین اهتمام عبیدالله شناسایی محل و پایگاه مسلم است؛ و ناچار


از جاسوسان استفاده می كند و حیله به كار می برد. هانی از فریبكاری و خیانت ابن زیاد آگاه بود. از این رو از رفتن به قصر خودداری می ورزید، تا با پای خود و به دور از نیروی قبیله اش كه در جامعه كوفه هزار بار روی آن حساب می شد، به پیشواز خطر نرفته باشد. نقل تاریخی گوید: هانی بن عروه بر جان خویش ترسید؛ در نتیجه از حضور در مجلس ابن زیاد خودداری ورزید و خود را بیمار وانمود كرد.

ابن زیاد به مجلسیان خویش گفت: چه شده است كه هانی را نمی بینم!؟

گفتند: بیمار است؟

گفت: اگر می دانستم كه بیمار است به عیادتش می رفتم.

آنگاه محمد بن اشعث [1] ، اسمأ بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدی كه دخترش، رویحه، زن هانی بن عروه و مادر یحیی بن هانی بود را فرا خواند و به آنان گفت: چه شده است هانی بن عروه نزد ما نمی آید! گفتند: نمی دانیم، می گویند بیمار است. گفت: شنیده ام كه سالم شده است و بر در خانه اش می نشیند. به دیدن او بروید و یاد آور شوید كه حق ما را فرو نگذارد. زیرا من دوست ندارم كسی چون او از اشراف عرب نزد من تباه گردد.

آنان رفتند و شبی در حالی كه بر در خانه اش نشسته بود. در حضورش ایستادند، و گفتند: چرا به دیدار امیر نمی آیی؟ او از تو یاد كرده و گفته است كه اگر بیمار باشی به عیادتت می آید.

گفت: بیماری مرا از آمدن نزد امیر باز می دارد!

گفتند: شنیده است كه هر شب بر در خانه ات می نشینی! او تو را كاهل یافته است و سلطان تحمل كاهلی و جفا را ندارد. تو را سوگند می دهیم كه بی درنگ همراه ما سوار شوی!

هانی جامه خواست و پوشید. سپس استری طلب كرد و سوار شد. چون به قصر نزدیك شد، گویی خطری به وی الهام شد و خطاب به حسان بن اسمأ بن خارجه گفت: ای برادر زاده، به خدا سوگند من از این مرد بیمناكم! نظر تو چیست؟


گفت: ای عمو، به خدا سوگند من هیچ بر تو بیمناك نیستم. به دل خویش بد راه مده.

حسان نمی دانست كه عبیدالله به چه منظور در پی هانی فرستاده است.

هانی آمد و در حالی كه مردم نزد عبیدالله بودند بر وی وارد شد. عبیدالله با مشاهده او گفت: خائن با پای خویش ‍آمد. [2] .

چون به ابن زیاد نزدیك گردید، در حالی كه شریع قاضی [3] نیز نزدش بود. رو به هانی كرد و گفت:

ارید حیاته و یرید قتلی عذیرك من خلیلك من مراد

من زندگی او را می خواهم و او اراده كشتن مرا دارد؛ عذر خود را نسبت به دوست مرادی خود بیاور.

از آنجا كه عبیدالله در آغاز ورودش نسبت به هانی مهربان بود و را اكرام می كرد، وی گفت: این چه سخن است یا امیر!؟

گفت: هانی بن عروه ساكت باش، این كارها چیست كه در خانه ات بر ضدّ امیرالمؤمنین و عامه مسلمانان انجام می دهی؟ مسلم بن عقیل را آورده و در خانه ات جای داده ای و برای او مرد و سلاح گرد می آوری و گمان می كنی كه اینها بر من پوشیده است!؟

گفت: من چنین كاری نكرده ام و مسلم نزد من نیست.

گفت: چرا، تو این كار را كرده ای.

پس از آن كه این سخن زیاد میان آنها رد و بدل شد و هانی همچنان انكار می كرد و نمی پذرفت، ابن زیاد معقل جاسوس را فراخواند. چون مقابلش ایستاد، خطاب به هانی گفت: آیا او را می شناسی؟ گفت: آری!

در این هنگام هانی دریافت كه او جاسوس بوده و اخبارشان را به ابن زیاد گزارش داده است. او لختی به كلی گیج شد. سپس ‍به خود آمد و گفت: از من بشنو و گفتارم را باور كن.


به خدا سوگند دروغ نگفته ام. به خدا من او را به خانه ام دعوت نكرده ام و از كار او بی خبر بودم تا این كه نزد من آمد و تقاضا كرد كه او را جای دهم و من از بازگرداندنش شرم كردم. آمدن او برای من تعهّد می آورد و او را میهمان كردم و پناهش دادم. و كار او همان است كه به تو رسیده است. اگر بخواهی هم اینك سخت تعهّد می كنم كه بد تو را نخواهم و بر ضد تو غائله به پا نكنم. من می آیم و دست در دست تو می نهم و اگر بخواهی تا هنگام آمدنم نزد تو گرویی می گذارم. من نزد او می روم و از او می خواهم كه از خانه ام بیرون رود و به هر جای زمین كه بخواهد برود؛ من از تعهّد او بیرون می آیم و حق پناهندگی بر من ندارد.

ابن زیاد گفت: وَالله كه تا او را نزد من نیاوری، هرگز از من جدا نمی شوی!

گفت: والله، من هرگز او را نزد تو نمی آورم، آیا میهمانم را بیاورم كه تو بكشی؟

گفت: والله، باید او را بیاوری.

گفت: نه والله، او را نمی آورم.

چون سخن میان آن دو به درازا كشید. مسلم بن عمرو باهلی كه در كوفه، شامی یا بصری ای جز او نبود برخاست و گفت: خداوند كار امیر را راست گرداند. مرا با او تنها بگذار تا با او صحبت كنم. آنگاه برخاست و دور از ابن زیاد با او خلوت كرد. ولی به گونه ای كه ابن زیاد آن دو را می دید. هر گاه صدایشان بلند می شد، سخنانشان را می شنید.

مسلم به او گفت: ای هانی، تو را به خدا سوگند خود را به كشتن مده و قبیله ات را به دردسر مینداز. به خدا سوگند، من به كشته شدن تو راضی نیستم. مسلم با اینان پسر عمو است و آنان نه او را می كشند و نه به او زیان می رسانند. او را به اینان بسپار؛ و این كار موجب سرشكستگی و كاستی تو نیست. تو او را به امیر می سپاری!

هانی گفت: به خدا سوگند این كار موجب عار و ننگ من است كه پناهنده و میهمانم را تحویل بدهم، در حالی كه زنده ام، سلامتم، می شنوم و می بینم. بازوانم توانا است و یاوران بسیار دارم. به خدا سوگند اگر تنها باشم و هیچ یاوری نداشته باشم، او را تحویل نخواهم داد. مگر آن كه خود قربانی او گردم!


مسلم بن عمرو پیوسته او را سوگند می داد و او می گفت: به خدا سوگند، هرگز او را تحولیش نمی دهم!

ابن زیاد این سخن را شنید و گفت: او را نزد من بیاورید.

چون او را نزدیك بردند، گفت: به خدا سوگند یا او را نزد من می آوری یا آن كه گردنت را می زنم. هانی گفت: در این صورت برق شمشیرها بر گرد خانه ات فراوان خواهد شد. ابن زیاد گفت: افسوس بر تو، آیا مرا از برق شمشیر می ترسانی؟ تصور هانی این بود كه قبیله اش از او دفاع خواهند كرد. آنگاه ابن زیاد گفت: او را نزدیك تر بیاورید. چون او را بردند، با چوبدستی بر سر و صورتش زد و آن قدر این كار را ادامه داد كه بینی هانی شكست و خون بر صورت و محاسن او جاری شد؛ و گوشت صورت و گونه اش بر محاسنش پراكنده شد؛ تا آن كه چوبدستی شكست.

هانی دست به قبضه شمشیر یكی از نگهبانان برد. مرد شمشیر را كشید و نگه داشت. عبیدالله گفت: آیا عاقبت از خوارج شدی! خونش بر ما روا گشت، او بكشید!

[اما] هانی را كشان كشان به درون یكی از اتاق های كاخ انداختند و در را به رویش بستند.

عبیدالله گفت: بر او نگهبان بگمارید و چنین كردند. [4] .

آنگاه حسان بن اسمأ برخاست و گفت: آیا ما را پیك های مكر و نیرنگ ساختی، به ما دستور دادی كه این مرد را بیاوریم و پس از آن كه آوردیم. بینی اش و صورتش را خرد كردی و خون او را بر چهره اش جاری ساختی و پنداشتی كه او را می كشی؟

عبیدالله گفت: تو اینجا هستی. پس فرمان داد حسان را با مشت و تخته سینه ای و پس گردنی زدند و در گوشه ای از مجلس ‍نشاندند. محمد بن اشعث گفت: ما به هر چه امیر صلاح بداند خشنودیم؛ خواه به سود ما باشد یا به زیان ما، همانا امیر ادب كننده است.»



[1] محمد بن اشعث بن قيس كندي، مادرش خواهر ابوبكر است. (ر.ك. تهذيب التهذيب، ج 9، ص 55).

[2] «أتَتكَ بِخايِنِ رِجُلاه»! اين مثلي است معروف و سماوي آن را «أتَتْكَ بحائن رجلاهُ تسعي» نقل كرده است؛ و حاين به معناي مرده است؛ كه معنايش مي شود: مرده اي با پاي خود آمد.

[3] زندگينامه مفصل شريع قاضي در جلد دوم گذشت.

[4] در روايت «درباره حوادث پس از زدن هاني» طبري گويد: خبر به مذحج رسيد و ناگهان صداي همهمه از در كاخ به گوش عبيدالله رسيد. گفت: چه شده است؟ گفتند: مذحج!» (تاريخ الطبري، ج 3، ص 276). در روايت مسعودي آمده است! «هاني با دست بر قبضه شمشير يكي از نگهبانان زد. مرد او را كنار زد و شمشير به او نداد. در اين حال ياران هاني بر در كاخ زياد بر آوردند. رئيس ما كشته شد! ابن زياد از آنها ترسيد و فرمان داد او را در خانه اي كنار مجلس او زنداني كردند...» (مروج الذهب، ج 3، ص 67).